خط سوم




لحظات زيادي برايم ساخته شده است كه حس كرده ام ادراكم و جسمم از اين محدوده ي عادي خارج شده است. مي توان اسمش را مرگ خفيف گذاشت يا هر چيزديگري. هر كدام هنگام وقوع اندكي برايم هراس آور بودند اما در نهايت به تجربه ي لذت بخش و بديعي تبديل شده اند . شبيه سفر به منطقه اي كه نمي شناسي اش و تصوري ازش نداري و براي بار اول كه رفتي خاطره اي مي شود. شايد از همين رو باشد كه بعد عملياتي مرگ هيچوقت برايم ترسناك نبوده است حتي زماني كه با صورت له شده ي دوستي رخ به رخ شده ام. تنها چيزي كه مرگ را برايم هراس آور و دردناك مي كند، نقابل ناگزيرش با زندگي است. انجا كه و قتي رخ مي نمايد حيات و هر آنچه در انست را به طرز بي رحمانه اي پوچ و بي اعتبار مي سازد و اين خوفناك ترين چهره ي مرگ است برايم. اما رويدادي جديدي باعث شد وجه ديگري از قضيه برايم اشكار شود:‌مرگ دردناك. لحظاتي كه برايم گذشت چيزي نبود كه مانند يك حس آشنا بشود بيانش كرد. حس هائيكه انسان مثلا از شنيدن شيهه ي اسبي، صداي ترمز ماشيني يا نوشيدن ابي خنك پيدا مي كند، آنقدر ملموس و دم دست اند كه براي انتقالشان آدم دچار لكنت زبان نمي شود. سرم بسيار درد مي كرد، اين البته چيزخاصي نبود، سالهاست كه درد را مانند موجود زنده اي هميشه كنارم ديده ام، مانند رفيقي گاه حتي مهربان با هم زندگي مي كنيم، مي شود كه التماسش كنم كه لحظاتي تنهايم بگذارد، گاه مي رود و گهگاه نيز انگار به وجودم محتاج باشد كنارم مي ماند. حتي خستگي و فعاليت شديد فكري و جسمي اخير نيز آن چيزي نبود كه دنبالم باشد. فقط اضافه بر اينها احساس ضعف مي كردم. شب شده بود و مي خواستم بخوابم. اولين چيزي كه يادم مي آيد اين بود كه قلبم آرام آرام شروع كرد به تند تپيدن، ظرف چند ثانيه طپش قلبم انقدر شديد شد كه آني حس كردم الان متوقف مي شود. اما متوقف نشد چشمان سياهي رفت و گيج شدم، تنها فهميدم كه افتادم و اينكه اندامم دست خودم نيست، چيزي كه بوضوح حس مي كردم اين بود كه توان هيچ كاري را ندارم حتي نمي توانستم كوچكترين تكاني بخورم، باقي اش را چيز زيادي نفهميدم جز اينكه وضعيت دردناكي بود . ذهنم كاملا فعال بود اما اينكه نمي توانستم حتي داد بكشم مثل شكنجه مي مانست. چقدر گذشته بود نمي دانستم اما چيزي كه دوباره به خودم اورد احساس شديد استفراغ بود، و قتي بالا اوردم، توانستم اطرافمو خوب ببينم. فكر مي كنم با لذت نفس مي كشيدم شايد مطمئن شوم هنوز زنده ام. نه پزشكي ميدانم و نه حتي به زبان خودم توانستم كه كه تحليلش بكنم. تنها مدتي كه گذشت ديدم به درك جديدي از شكل و فرم مرگ رسيده ام كه پيش از اين برايم غريبه بود. اينكه مي تواند به همان سياهي و دردناكي باشد كه اغلب گمان مي برند. فردا صبح كه دوباره آفتاب بالا آمده بود، جناب درد هنوز پيشم بود و با هم صبحانه خورديم و سعي كرديم به مرگ فكر نكنيم.