خط سوم


دوباره تنها شديم. چقدر همه چيز كند و سنگين و غمناك است . بزودي پير مي شوم. بالاخره تمام ميشود. خيلي ها آمدند اتاقم. خيلي چيزها گفتند. چيز به درد بخوري نگفتند. رفتند. ديگر پير شده اند. مفلوك و دست و پا چلفتي هر كدام يك گوشه دنيا.
.
دلم مي خواهد توفان از اين هم بيشتر قشقرق كند، سقف خانه ها بريزد پايين، بهار ديگر نيايد، خانه مان محو بشود.
خانم برانژ مي دانست همه غصه ها توي نامه ست. ديگر نمي دانم براي كي نامه بنويسم .. همه شان جاهاي دورند ... روحشان را عوض كرده اند كه بتوانند راحت تر خيانت كنند، راحت تر فراموش كنند، همه ش از چيزهاي ديگر حرف بزنند ...
.
از پنجره پاريس پيداست .. ان پايين سرتاسر ..بعد همين طور مي ايد بالا ... به طرف ما ... طرف " مونمارتر" ... بامها همديگر را هل مي دهند، نوك تيزند زخمي مي كنند، از خط هاي روشنايي خون مي زند بيرون، كوچه و خيابان آبي، سرخ، زرد ... پايين ترها رودخانه ست ، "سن" ، مه كمرنگ ... يك يدك كش دارد مي رود ... با صداي خسته وار ... دورترها تپه ها ... چيز ها روي هم جمع مي شوند. شب مي افتد روي همه مان. زن سرايدار است كه يه ديوار مي كوبد؟

از : مرگ قسطي – لويي فردينان سلين