خط سوم


● سبزيان در آغاز عشق هفتم ترانه ي روزگار كودكي دلكش را باصداي خش دار مي خواند. صدايش حسرت عجيبي دارد كه با متن ترانه هماهنگ است. اواخر ترانه سرفه اش مي گيرد، كف مي زند ( براي خود؟ ) و با خنده مي گويد كه ديگر نمي تواند.
از ماهنامه فيلم – شماره 338

سبزيان، نماد شيفتگي كور كننده و بي فرجام به هنر و سينما بود. مرگش خيلي چيزها يادمان مي آورد. در نماي پاياني كلوز آپ مخملباف رو به سبزيان مي گويد : مخملباف از مخملباف بودن خسته شده . كنايه به اين مي كند كه موقعيتم چنان آش دهن سوزي نيست . اما مخملباف اگر از مخملباف بودن خسته شده بود توانست نقش هاي ديگري بپزيرد از چريك اسلحه به دست تا فيلمساز ايدئولوگ تا فيلمساز هنري ، نويسنده اوانگارد ، مصلح اجتماعي ، اپوزوسيون ، موسس بنگاه هاي خيريه بين المللي و ... سبزيان و سبزيان ها ، اما تنها يك نقش توي زندگي شان بازي مي كنند :‌عاشق . و اين فرجام كلاسيك تمامي اين قصه هاست : مرگ در حسرت و گمنامي . سالها پيش هنگام ديدن كلوزآپ به چيزي عجيبي فكر مي كردم : به " گاو مش حسن " مهرجويي . امروز گذر سالها و مرگ اينچنين سبزيان باعث مي شود به ذات آن قضيه طور ديگري نگاه كنم.