خط سوم




برايم جذابترين وجه قضيه آن نقطه ي شروع است، لحظه اي كه مرزي است ميان بودن يا نبودن. نيستي، اما بعد متولد كه مي شوي هستي. از آنسو درست مانند مرگ، كه لحظه مرزي بودن و نبودن است. و اين آشفتگي ها و جست و خيز هاي احمقانه ي مابين اين دو لحظه كه نامش را زندگي گذاشته اند. از اين لحاظ شايد تولد و مرگ كمي شبيه هم باشند، لابد نيستند البته چون براي تولد ها كيك با شمع تهيه مي كنند اما براي مرگ مثلا خرما با گلاب. مي خواهم براي روز تولدم سياه بپوشم، خرما و گلاب توي سفره بچينم و سوره ي ياسين بخوانم. باشد كه كمي مرگ را بفهمم، تولد را كه نفهميدم . با مرگ وضعيتمان كمي بهتر است، بعد از تولد تا لحظه ي مرگ فرصت داري تا درباره ي لحظه ي مرزي دوم – مرگ – فكر كني. خود را آماده اش كني، به آغوشش بروي يا ازش اكراه پيدا كني، گرچه در هر روي ناگزير هستي اما اجازه ي فكر كردن را داري. در تولد اما حق فكر كردن هم نداشتي، ناگهان نافت را مي برند و مي اندازندت وسط جهنم دره . زندگي همين است اين وسط تقلا مي كني و دست پا مي زني تا بفهمي چي به چي بوده و چه كسي هل ت داده جناب مرگ دم در ايستاده تا ناف زندگي ات را پاره كند. مثل محكوم به مرگي كه روي تخت زندانش نشسته با سوراخهاي پيراهنش بازي ميكند، تا بيايد بفهمد قاضي چگونه حكمش را داد صبح شده و بايد برود پاي چوبه.
گاهي فكر مي كنم كاش قبل از تولد هم مي توانستم به تولد فكر كنم. به ان نقطه ي شروع . و جايي هم بود تا رسيدن به لحظه ي تولد كه اندكي هم آنجا دست و پا مي زدم تا رسيدن به رحم مادر. آرزويي كه شايد بماند براي بعد از مرگ كه مثلا آنجا اگر سكوت مطلقي نبود از برزخ به دوزخم ببرند و از دوزخ به درك اسفل. به هر حال چيزي بدتر از زندگي نخواهد بود.
بگذريم سواي اين فكرهاي مذبوحانه، روز تولد تنها چيزي كه برايم دارد اين است كه تو هميشه يادت مي ماند و هميشه چيز خوبي مي گويي و اين برايم عين اين است كه در راهي دشوار و كشنده گاهي برايت تكه شكلاتي كنار راه گذاشته باشند ... كه برداري ... بچشي ... و ادامه بدهي. به هر حال باز هم ممنون.