خط سوم

باورم نمی شد خواب باشم، که خواب هم نبود. از دل یک سیاهی مطلق بیرون ریخته بود. از دل یک نسیان. شبیه گیجی خواب بعد از ظهر. بیدار می شوی چیزی بیاد نداری. صبح بوده؟ یا شب؟ کجا بودی؟ کی هستی؟ و بعد به ذهن از کار افتاده ات کم کم فشار می آوری، وقایع کم رنگی یادت می اید. اینجا نشسته بودی، کتاب دستت بود و از زور خستگی مثل سنگ خوابت برده است. آب غلیظ بزاق از گوشه ی لبها تا یقه ی پیراهنت خیس خورده است. خواب نبود، دهان هم خشک خشک است، از بی حسی باز نمی شود، چشمها در کند و کاوشان جز سیاهی و چند نور ناواضح مبهم چیزی نمی یابند. کتابی هم نبود، ذهن با سماجت به تلاش می افتد، رد پای لذتی ناتمام توی خاطراتی محو پیدا میشود و آخرین تصویر قبل از تاریکی که کرک موهای کم رنگی است روی پوست شفاف با خرخر نفسی مرطوب نرم نرمک تکان می خورند. لذتی آشکارا نفسگیر توی خاطرت هست. از درون سیاهی توی ذهن می نشیند.تکان نمی خوری. سنگین شده ای . چیزی هست که به زمینت دوخته است. بوی تند بدن می اید. عرقی با گرد و خاکی خشک روی پیشانیت روی بینی ات به گواه ذهن می ا ید. خودت به گواه ذهن می ایی، از تاریکی ارام به دنبال خودت می ایی. خوابیده ای تکه ای گوشت سرد و سنگین لای پاهای لختت لرزش خفیفی دارد. چشمها به تاریکی می رود که عادت کند. دستان پف کرده ات را توان تکان نداری. خواب که نبوده ای که بلند شوی راه بیفتی. یادم می اید پیراهنم زیر آرنجی گیر کرده بود. صدای خفیفی دم گوشهام گفته بود :" آرام باش! الان از لذت می میرم." و مرده بودی. اما نه! مرگی در کار نبوده، خواب هم که نبوده. درد وحشتناکی از قفسه ی سینه ات تا پشت گردنت می پیچد.صدای مبهمی کنار گوشهات خر خر می کند، تیز می شوی، همان صداست که آن جمله ی آخری را گفته بود و قطع می شود، چطور که همه چیز قطع شده بود. نه صدای آواری شنیده بودی نه هشداری، نه جیغی. لرزش خوشایند روی پاهایت آرام می گیرد. لب های گوشت آلود شهوتناکی روی پوست گردنت ثابت مانده است. نه خواب که کابوس هم چنین واقعی ، ملموس و خوفناک نبوده است. تصاویری شاید از یک زندگی دیگر باشد، یا از زندگی یک نفر دیگر باشد که در من یا تو جا مانده است. یا جا گذاشته اند در من، همراه آن لذت ناتمام که با خود حملش کنم. درد پشت گردنت تیز می شود. تکانی به خودت می دهی، روبروی چشمانت گوش ظریفی پیچیده لای موهایی لخت و نرم از کنار گونه هات کمی بالا می رود.مایع گرم و لزجی روی گونه ات می لغزد، بی اختبار لب هایت را باز می کنی ، طعم خون را خوب فهمیده ام. خواب که نیستی، موهای بلند لختی آغشته به خون که به سیاهی می زند، روی گوش ظریف می چسبد و ادامه اش کشیده می شود روی صورتت. از دل یک تاریکی مطلق خون بیرون می زند. قوایت را جمع می کنی، دستان پف کرده ات را بالا می اوری و به شدت تکان می دهی. جنازه ی بی جانی از روی بدن لختت به کناری می افتد. جای آن را کمی خاک و اجرپاره می گیرد.