خط سوم



فیلم ...I'm So-So یا همان " بدک نیستم" مستندی سینمایی است که کریشتف ورژبیسکی دستیار کارگردان اغلب کارهای کیشلوفسکی از او ساخته است. فیلم فرصت فوق العاده ای است برای دوستداران کیشلوفسکی که به شخصیت و دنیای شخصی او نزدیکتر بشوند. نام فیلم از گفتگوهای خود کیشلوفسکی برگرفته شده است. آنجا که کارگردان از او می پرسد: چرا آمریکا را دوست نداری؟ کیشلوفسکی پاسخ می دهد: - چیزی که از این کشور آزارم می دهد، میل بسیار شدید آن برای اداره ی همه چیز است. وقتی از کارگزار آمریکایی ام می پرسم اوضاع چطور است؟ پاسخ می دهد " بسیار عالی!" در حالی که من خودم هیچوقت بسیار عالی نیستم، حتی خوب هم نیستم. همانطور که انگلیسی ها می گویند اغلب " بدک نیستم!" .
فصل گشایش فیلم ایده ی بدیعی دارد . افرادی از صنوف مختلف در مورد شخصیت کیشلوفسکی حرف می زنند: یک پلیس، یک دکتر، کارشناس خط، طالع بین، روانکاو و کشیش. هر کدام از دیدگاه تخصصی خود برداشت خود را از این آدم بیان می کنند. بار اصلی فیلم بر روی گفتگوهایی است که ورژبیسکی با کیشلوفسکی انجام می دهد، آدم فکر می کند فیلمی که نود درصد آن گفتگو باشد لابد باید چیزی شبیه برنامه های زمان پر کن تلوزیون باشد که دو نفر روبروی هم می نشینند وحرفهای کسالت آور می زنند. ولی ابدا چنین نیست شاید به خاطر شخصیت خود کیشلوفسکی باشد و مقدار زیادی هم کارگردانی خود ورژبیسکی، اینکه مکانهای بسیار متنوعی را برای گفتگو انتخواب کرده است. مکانهایی دارای شخصیت که متناسب با فضا و موضوع صحبت ها انتخواب شده اند. و موسیقی زبگینیو پرایزنر که تصور تصویری از کیشلوفسکی بدون موسیقی او جدا غیر ممکن می نماید.
فصل ابتدایی فیلم در انباری بزرگ خانه ی یاکک پتریکی که فیلم بردار این فیلم و فیلم بردار کیشلوفسکی نیز هست می گذرد. کیشلوفسکی روی تلی از الوارهای چوب نشسته است، طرز نشستنش به گونه ای است اغلب دستش را روی نیمی از صورتش می گذارد و ما همان ژست آشنای همیشگی را می بینیم. تصاویر سیاه سفید و به شدت فتوژنیک است. درست شبیه فیلم های اولیه ی کیشلوفسکی که از انها صحبت می کند. می گوید : " ابتدا متولد شدم!" کجا؟ - " در ورشو" و بعد از کودکی ، خانواده ، مدرسه آتش نشانی، مدرسه سینمایی و فضای فیلم های اولیه اش می گوید.
در طول فیلم کیشکوفسکی از موضوعات مختلفی صحبت می کند حرفهایی شنیدنی درباره ی اثارش و همچنین دست مایه های مورد علاقه اش : خدا، عشق، تنهایی انسان و ... انچه از کل فیلم برداشت می شود واقعیت تلخ و دردناکی است. اینکه هنرمند در زندگی شخصی اش بابت خلق اثری اصیل و هنرمندانه چه تاوانی می دهد؟ کیشلوفسکی روبروی درختی ایستاده است چهره اش به شدت تکیده است دستش را به سوی برگی دراز می کند رو به دوربین می گوید: این برگ را می بینم اما نمی توانم فاصله اش را از دستم تشخیص بدهم. چشمانش را که گل مژه زده است به دوربین نشان می دهد و می گوید که شبها چندان نمی تواند بخوابد. زندگی هنرمند اصیل اینچنین است.
گفتگوهای فصل پایانی فیلم برایم عجیب و غافلگیر کننده است. کارگردان از کیشلوفسکی می پرسد:
- می خوای تو زندگیت چیکار کنی؟
هیچی! روی یک صندلی یا نیمکت می نشینم، خوب می خوابم و وقتی صبح حمام می کنم خودمو خوب می شورم تا از زندگی لذت ببرم نه از فیلم هام. این خیلی خوشاینده.
همان ژست همیشگی را دارد و دستش کنار صورتش است، کارگردان می گوید انگار لحظه ای ساعت مچی ات نور را روی دوربین بازتاب داده است، اگه امکان داره این صحنه رو دوباره بگیریم؟ کیشلوفسکی می گوید باشه دوباره بگیر و او سوال را دوباره می پرسد:
- تو زندگی چیکار می کنی؟
( کمی مکث می کند ) در این لحظه هیچی ، یک فیلم نامه نوشتم، ایده هایی دارم شاید یه فیلمی بشوند، شاید به یه چیزی ختم بشوند.
- در طول روز چیکار می کنی؟
فقط یکشنبه ها کار می کنم.
- از نیمکت گفتی.
( می خندد ) کدوم نیمکت؟ من نیمکتی ندارم.
- خب از حمامت بگو
کدوم حمام؟