خط سوم



افسردگی نبود. یعنی فکر می کرد که نباشد. بعضی وقتها فکر می کرد که فقط کمی زیادی خسته است. کار، با اینکه سنگین نبود اما خسته اش می کرد. ولی افسردگی نبود، فقط دلش نمی خواست عصرها بزک کنه و بزنه بیرون. از اینکه وقتی راه می ره سینه شو انقدر بده جلو که برجستگی هاش صاف بزنه بیرون حالش بد می شد. حداقل من خودم به همچین حسی افسردگی نمی گم. ولی بعضی شب ها هم ابدا خوابش نمی برد . تا صبح. می نشست رو تخت، ملافه رو مچاله می کرد و خیار پوست می کند.و فکر می کرد که چقدر بوی خیار خوبه. از بوی رژ که خیلی بهتر بود. افسردگی نبود اما بی خوابی و دلتنگی های وحشتناک گاه به گاه بدجوری به فکرش می انداخت که حتما طوریش هست. اگه افسردگی نبود پس چرا تو اون سن و سال از همه ی چیزهای مورد علاقه ی هم سن هاش گریزان بود؟ یه بی تفاوتی محض نسبت به همه چی، حتی احمد، که ابراز علاقه های ناشیانه و دستپاچه اش بیشتر مسخره به نظرش می امد تا سرگرم کننده! دیگه حتی به اون بار آخری که احمد تو تاریکی انتهای کوچه بغلش کرده بود و لب هاش رو که بوی تند سیگار می داد رو چسبونده بود به لب هاش فکر نمی کرد. حتی خیلی وقت بود که دیگه اون بوی آزار دهنده ی سیگار هم از خاطرش محو شده بود. افسردگی نبود فقط چندشش می شد کسی بغلش کنه.
عصر که از سر کار برگشته بود حس خوبی داشت. برعکس همه ی روزهای دیگه خسته نبود. حتی حس می کرد کلی انرژی هنوز تو وجودش هست. شاد و شنگول دم دست ترین آهنگ شادی که توی ذهنش اومده بود رو شروع کرده بود به زمزمه کردن و افتاده بود به جون کمد لباسش. بهترین لباسش رو که فکر می کرد خیلی بهش می اد ولی هیچوقت فرصتی پیش نیومده بود که جایی بپوشدش رو در آورده بود و تنش کرده بود. خوشحال بود. حسابی صورتشو صابون زده بود و بوی صابون رو هر لحظه از دماغش می کشید بالا. انگار یه چیزایی از زندگی می دید که هیچوقت دیگه ای نتونسته بود ببینه. حتی جلوی اینه هم که ایستاده بود آهنگ شادشو زمزمه می کرد و بفهمی نفهمی پاهاش بالا پایین می شد. آرایش مختصری کرده بود و بدون اینکه مانتو تنش کنه، پا برهنه اومده بود بیرون و رفته بود سمت پشت بام. از پاگرد طبقه سوم که می پیچید جلوی خونه ی احمد حرکتشو آهسته کرده بود تا سرو صدایی نکرده باشه . و بعد تا قفل رو بندازه و درپشت بام رو آرام باز کنه باد زده بود به صورتش و بوی صابون رو محو کرده بود و تازه متوجه شده بود که کاملا شب شده. لب پشت بام درست مشرف به خیابان همینطورکه صاف رو هره ی بام ایستاده بود باد لباسشو تکون می داد و چقدر که بهش می اومد. صورتش چیزی رو نشون نمی داد.
صبح فردا که احمد با عجله از ساختمان بیرون امده بود. لکه های خون خشک شده روی کف پیاده رو را نتوانسته بود تشخیص بدهد.