خط سوم
شب عید خوابم برد. بازوم از ارنج به بالا لای بالش و سرم گیر کرده بود . لحظه ی تحویل دستم خون مرده بود. دست نداشتم. با دست خون مرده نمی شود نوشت. با دست خون مرده دست داد ، تبریک گفت. یادم باشد سال بعد خوابم نبرد. یادم باشد سال بعد عیدی بسازم برای دل غمگینت. یادم باشد. امسال که در خواب گذشت.
قدرتی خدایی می خواهد تا از مصالحی ناچیز دست اوردی اعجاب انگیز خلق کنی . چنان که انسان را از خاک ساخته است. همه چیز را از هیچ. حتی فراورده های هنری ارزشمند ، مصالح عجیب غریبی ندارند. شعر شاملو همان کلمات فارسی است که در دبستانها به همه یاد می دهند. یا تابلوهای ون گوگ همان رنگ هاست که همه می شناسند. اما افرینش می خواهد. خدایی می خواهد. این که بین همه ی این روزهای تکراری، ملال آور و کش دارو عین هم. روزی را جدا کنی. عزیز کرده ی روزهاش کنی . نامش را عید بگذاری و خوشحالی کنی و بر صدر بنشانیش و سر اغازی برای تحولش کنی . کار هر کسی نیس. خدایی می خواهد.
عید مبارک پروردگارانش باد.