خط سوم


● سر گروهبان شکمش شبیه شیطان، چشمانش خداگونه است. عرقش را پاک نمی کند. قطره های عرق را روی پیشانیش همچون مدال روی سینه اش حفظ کرده است. پشت به آفتاب می کند، دست ها را به کمرش تکیه می دهد، گردنش را صاف می کند و آخرین نیرویش را در گلویش جمع می کند و از حنجره اش چیزی شبیه این خارج می شود : گروهاااان ... در اختیار خود.
همانجا روی شن های داغ خم می شوم، کلاهم را در می اورم و سعی می کنم پاهایم را از تابوت پوتین ها بیرون بکشم.
برای : ص . م

● دستانم را از دو طرف باز کرده ام. درو ن غار، سپیدی زجه می زند. غروب که شد راه افتاده بودیم. مکالمه های دراز بیهوده ای درون غار دستانم را از دو طرف باز کرده است. نفس درون غار با دستان صلیب وار زندگی است؟ نفس از دو طرف که سپیدی زجه بزند زندگی است؟ گم شو! گم ... شو! درون غار گم نمی شود. بالای صلیب، زیر خروار خاک گم نمی شود. زجه ی سپیدی گم نمی شود. دستانم را از دو طرف باز کرده ام، مکالمه های بیهوده ای درون غار توی آغوش می ریزند. گمگشتگی کم بود. بایست کرده بودند گم شد.
صدای ناله ی نور بازوانم را می لرزاند. نگاهت چقدر زیباست! چیزی مثل فرو ریختن سقفی از درون بالا می اید. کف غار ارتفاع دستانم است . نگاه کن! دستانم در ارتفاعی گنگ همراه ان نگاه ازلی و ابدی از دو سو تکان می خورند.
سرم عجیب درد گرفته است، قرص هایم تمام شده و چایی ندارم. باید کمی بیاندیشم و مفهوم زیبایی را از لابلای لبان غنچه شده ی مرگ بیرون بکشم!

● فیلم Ma mere اقتباسی است از رمانی به همین نام نوشته ی ژرژباتای. تماشای آن برای عاشقان آن مرحوم توصیه شده است. پروردگار همه را به راه راست هدایت فرماید!

● حس سرخوشانه ی خوبی دارم شبیه آدمی که ناگهانی بیفتد توی جوب کثافت و لجن ولی هنوز قدم از قدم برنداشته باران شدیدی بگیرد.

● ان ته ته وجود آدم ها، چیز کثیف و ناجوری هست که نمی دانم چیست. همان چیز درست زمانی برایت نمایانده می شود که انتظارش را نداری. آن لحظه بهت و حیرت بر درد و رنج غلبه می کند. می نشینی روی تابوت پوسیده ی چوبی و سعی می کنی صداهای نامفهومی که از توی تابوت می رسند را از هم تفکیک کنی. روی تابوت باید آرام بود و سکوت کرد. باید به ارامش مردگان احترام گذاشت!

● فیلم Samaria همچون دیگر فیلم های کیم کی دوک مانند بهار، تابستان، پاییز، زمستان و بهار بسیار لطیف و تامل بر انگیز است. هنگام تماشای فیلم هیچ فشاری را تحمل نمی کنی . قصه و تصاویر انچنان آرام و مرموز زیر پوستت می خزند که حس می کنی تجربه ی بدیعی را از سر می گذرانی. داستان فیلم روانکاوی شخصیت دختر نوجوانی است که زیر سن قانونی و بدون این که هیچگونه نیازی داشته باشد تن فروشی می کند. این البته پوسته ی ظاهری قصه است . ایده های بکرزیادی زیر لایه های زیرین قصه پنهان شده که یافتن تک تک انها مخاطب را به هیجان می اورد. نمی توانم از باز گویی صحنه ای در فیلم چشم پوشی کنم . گو اینکه باز گویی ان چیزی را نمی نمایاند زیر بشدت سینمایی و متکی بر تصاویر است. در سکانسی از فیلم دختر می بیند که پدر او را کشته است و بر روی تپه ای چاله ای را می کند تا جنازه اش را دفن کند. پدر چاله را می کند و جنازه را درون چاله قرار می دهد. چهره ی پدر نشان می دهد چقدر از کرده ی خود بیزار است و زجر می کشد. قبل از اینکه جنازه را با خاک کامل بپوشاند گوشی های هدفون دختر را توی گوشهای جنازه قرار می دهد. پدر را می بینیم که کلافه خاک ها را روی دختر می ریزد. و نما قطع می شود به تصویری که واکمن را نشان می دهد که سیم های گوشی اش به درون خاک رفته است و انگشت پدر که دگمه ی واکمن را فشار می دهد و موسیقی حزینی پخش می شود.