خط سوم


نگذاشته بودم هیچوقت اینجا شبیه تقویم بشود یا شبیه خبرگزاری ها. فلان چیز را تبریک بگویم یا بهمان مناسبت را تسلیت . اما در این عصر گرم و دلگیر خبری را که می خوانم بارها مرور می کنم تا اشتباه نکرده باشم . چند روز پیش برگمان رفته است و امروز انتونیونی! عجیب است که مرگ این دو به چنین توالی نامیمونی منجر شده است. متفکرانی که با اثارشان زندگی کرده ایم و معنی هنر و اندیشیدن را یاد گرفته ایم .وقتی خبر را می خواندم صحنه ی معروف رقص مرگ در فیلم مهر هفتم جلوی چشمانم رژه می رفت. سوگنامه نوشتن برای کسانی که زیر سایه ی تفکرشان زیسته ای ویران کننده است و مرگ را مثل سیلی سنگینی توی گوش آدم می زند. درونم خالی شده است مثل روز اولی که سکوت را دیدم. روز اولی که شب را دیدم و پرسونا را دیدم و توت فرنگیهای وحشی را دیدم و کسوف را دیدم و نور زمستانی را و مهر هفتم را چشمه ی باکره گی را و و و ...
برگمن مولف درد زندگی و انتونیونی نقاش تنهایی بشر بود.
اخرین فیلم انتونیونی فیلم کوتاه سیاه و سفیدی بود که تنها بازیگرش خودش بود. روی صندلی چرخ دار و با صورتی سنگی و درهم رفته وارد تالار شگفت انگیزی می شود که تندیس های ساخته ی میکل آنژ زیر نورها و سایه هایی تند و زاویه دار دیده می شوند. رویروی مجسمه ها توقف می کند و به عظمت انها خیره می شود. لحظه ی اوج فیلم جاییست که انگشتان پیر و چروکیده ی استاد را در نمایی نزدیک می بینیم که روی انحنا های نرم و سفید مجسمه ها که همچنان بعد سالها استواری و زیبایی خود را حفظ کرده اند حرکت می کند. گویی این هنر و زیبایی است که قدرت دارد و در برابر پیری و ناتوانی زندگی سر خم نمی کند و سینه سپر کرده است. فیلم های استاد همانند مجسمه های میکل انژ خواهند ماند و نسل ها با افتخار انگشتان پیرشان را روی فریم های ماندگار انها خواهند کشید.