خط سوم


دوباره تنها شديم. چقدر همه چيز كند و سنگين و غمناك است . بزودي پير مي شوم. بالاخره تمام ميشود. خيلي ها آمدند اتاقم. خيلي چيزها گفتند. چيز به درد بخوري نگفتند. رفتند. ديگر پير شده اند. مفلوك و دست و پا چلفتي هر كدام يك گوشه دنيا.
.
دلم مي خواهد توفان از اين هم بيشتر قشقرق كند، سقف خانه ها بريزد پايين، بهار ديگر نيايد، خانه مان محو بشود.
خانم برانژ مي دانست همه غصه ها توي نامه ست. ديگر نمي دانم براي كي نامه بنويسم .. همه شان جاهاي دورند ... روحشان را عوض كرده اند كه بتوانند راحت تر خيانت كنند، راحت تر فراموش كنند، همه ش از چيزهاي ديگر حرف بزنند ...
.
از پنجره پاريس پيداست .. ان پايين سرتاسر ..بعد همين طور مي ايد بالا ... به طرف ما ... طرف " مونمارتر" ... بامها همديگر را هل مي دهند، نوك تيزند زخمي مي كنند، از خط هاي روشنايي خون مي زند بيرون، كوچه و خيابان آبي، سرخ، زرد ... پايين ترها رودخانه ست ، "سن" ، مه كمرنگ ... يك يدك كش دارد مي رود ... با صداي خسته وار ... دورترها تپه ها ... چيز ها روي هم جمع مي شوند. شب مي افتد روي همه مان. زن سرايدار است كه يه ديوار مي كوبد؟

از : مرگ قسطي – لويي فردينان سلين





لحظات زيادي برايم ساخته شده است كه حس كرده ام ادراكم و جسمم از اين محدوده ي عادي خارج شده است. مي توان اسمش را مرگ خفيف گذاشت يا هر چيزديگري. هر كدام هنگام وقوع اندكي برايم هراس آور بودند اما در نهايت به تجربه ي لذت بخش و بديعي تبديل شده اند . شبيه سفر به منطقه اي كه نمي شناسي اش و تصوري ازش نداري و براي بار اول كه رفتي خاطره اي مي شود. شايد از همين رو باشد كه بعد عملياتي مرگ هيچوقت برايم ترسناك نبوده است حتي زماني كه با صورت له شده ي دوستي رخ به رخ شده ام. تنها چيزي كه مرگ را برايم هراس آور و دردناك مي كند، نقابل ناگزيرش با زندگي است. انجا كه و قتي رخ مي نمايد حيات و هر آنچه در انست را به طرز بي رحمانه اي پوچ و بي اعتبار مي سازد و اين خوفناك ترين چهره ي مرگ است برايم. اما رويدادي جديدي باعث شد وجه ديگري از قضيه برايم اشكار شود:‌مرگ دردناك. لحظاتي كه برايم گذشت چيزي نبود كه مانند يك حس آشنا بشود بيانش كرد. حس هائيكه انسان مثلا از شنيدن شيهه ي اسبي، صداي ترمز ماشيني يا نوشيدن ابي خنك پيدا مي كند، آنقدر ملموس و دم دست اند كه براي انتقالشان آدم دچار لكنت زبان نمي شود. سرم بسيار درد مي كرد، اين البته چيزخاصي نبود، سالهاست كه درد را مانند موجود زنده اي هميشه كنارم ديده ام، مانند رفيقي گاه حتي مهربان با هم زندگي مي كنيم، مي شود كه التماسش كنم كه لحظاتي تنهايم بگذارد، گاه مي رود و گهگاه نيز انگار به وجودم محتاج باشد كنارم مي ماند. حتي خستگي و فعاليت شديد فكري و جسمي اخير نيز آن چيزي نبود كه دنبالم باشد. فقط اضافه بر اينها احساس ضعف مي كردم. شب شده بود و مي خواستم بخوابم. اولين چيزي كه يادم مي آيد اين بود كه قلبم آرام آرام شروع كرد به تند تپيدن، ظرف چند ثانيه طپش قلبم انقدر شديد شد كه آني حس كردم الان متوقف مي شود. اما متوقف نشد چشمان سياهي رفت و گيج شدم، تنها فهميدم كه افتادم و اينكه اندامم دست خودم نيست، چيزي كه بوضوح حس مي كردم اين بود كه توان هيچ كاري را ندارم حتي نمي توانستم كوچكترين تكاني بخورم، باقي اش را چيز زيادي نفهميدم جز اينكه وضعيت دردناكي بود . ذهنم كاملا فعال بود اما اينكه نمي توانستم حتي داد بكشم مثل شكنجه مي مانست. چقدر گذشته بود نمي دانستم اما چيزي كه دوباره به خودم اورد احساس شديد استفراغ بود، و قتي بالا اوردم، توانستم اطرافمو خوب ببينم. فكر مي كنم با لذت نفس مي كشيدم شايد مطمئن شوم هنوز زنده ام. نه پزشكي ميدانم و نه حتي به زبان خودم توانستم كه كه تحليلش بكنم. تنها مدتي كه گذشت ديدم به درك جديدي از شكل و فرم مرگ رسيده ام كه پيش از اين برايم غريبه بود. اينكه مي تواند به همان سياهي و دردناكي باشد كه اغلب گمان مي برند. فردا صبح كه دوباره آفتاب بالا آمده بود، جناب درد هنوز پيشم بود و با هم صبحانه خورديم و سعي كرديم به مرگ فكر نكنيم.


در ادمي، عشقي و دردي و خارخاري و تقاضايي هست كه اگر صد هزار عالم ملك او شود نياسايد و ارام نيابد. اين خلق به تفصيل در هر پيشه اي و صنعتي و منصبي و تحصيل نجوم و طب و غير ذالك مي كنند و هيچ ارام نمي گيرند. زيرا ان چه مقصود است به دست نيامده است. آخر معشوق را "دلارام" مي گويند، يعني كه دل به وي آرام گيرد. پس به غير چون آرام و قرار گيرد؟ اين جمله ي خوشي ها و مقصودها چون نردباني ست و چون پايه هاي نردبان جاي اقامت و باش نيست، از بهر گذشتن است. خنك او را كه زودتر بيدار و واقف گردد، تا راه دراز بر او كوته شود و در اين پايه هاي نردبان عمر خود را ضايع نكند.


فيه ما فيه